محیا و خداحافظی با مامانی و بابایی
دیروز بعد از ظهر مامانی و بابایی بعد از سه روز دیدار با شما محیا جون میخواستن برن. شما که دیدی اونها آماده شدن سوییچ بابایی رو برداشتی و رفتی کنار در و میگفتی <<بیم>> یعنی بریم مامانی و بابایی اونقد ناراحت شدن از اینکه شما نمیتونی بدون اونها بمونی و باهاشون راه افتادی و مامانی اشکهاش سرازیر شدو اما اونها ایستادن تا شما خوابت برد و بعد رفتن ...
نویسنده :
مامان محیایی
16:24
محیا در حال مطالعه.....
محیا در حال تعمیر لب تاپ....!
آخه من تا کی باید پشت سر شما همه چیو درست کنم؟! ...
نویسنده :
مامان محیایی
10:29
محیا نانازی وپا تو کفش بزرگتر ها کردن
محیاجون شنگول و خوشحال
دخمل نازنینم بعد از 2 روز تب بالاخره شنگول شد اما دیروز خیلی بی اشتها بود و فقط شیر میخورد ...
نویسنده :
مامان محیایی
10:14
محیا جون و گذر از تب اما بد اخلاق ............
محیا و خرید لباس..
امروز من و بابا و تو عسلم برای خرید لباس برای شما گلی خانم به بازار رفتیم . شما هر لباس و رنگ شادی رو که میدیدی دستتو طرفش دراز میکردی میخواستی و ما برای اینکه شما برای پروو اذیت نشی لباس رو جلوت میگرفتیم که از رنگش مطمئن بشیم شما هم با ناز و عشوه مارو همراهی میکردی حالا میفهمم که هم تو انتخاب لباس سلیقه داری و هم مثل مامانت عاشق خرید لباسی البته همه جور لباس با هر رنگ و مدلی به ناز دختر گلم میاد خلاصه امروز بابارو حسابی مادر و دختر خرج انداختن و 3 دست لباس نصیب محیا جون شد.... ولی من و محیا قول دادیم حداکثر تا دو ماه خرید مجدد لباس و به تعویق بندازیم ...
نویسنده :
مامان محیایی
11:19
محیای مامان و تب امروز
امروز صبح ساعت 6 بود که با صدای ناله تو کوچولوی مامان بیدار شدم و دیدم تب داری لباساتو کم کردم و پتو رو از روت برداشتم تا یک ساعت بعد هم بازم دیدم تبت کم نشد صورتتو شستمو بیدارت کردم و شربت استامینوفن بهت دادم . خیلی نگران شده بودم تو هم کم کم سرحال شدی و اولین چیزی که از من خواستی گفتی گوشی من و بابا کلی خندیدم اما امروز با نگرانی رفتم سر کار و مدام از اداره خبرت رو میگرفتم خداروشکر که بابا این روزها خونه هست و کنار دختر گلمون ...
نویسنده :
مامان محیایی
11:02
خوشحالی محیایی
خنده های هلویی محیایی از نوع عسلی دندون شکسته نانازی با فضولی های ناتمومش ...
نویسنده :
مامان محیایی
15:34